سامانی به خرید می رود.
سامانی به خرید می رود.
از این به بعد می خوام نوشته ها رو خطاب به اقا سامان بنویسم.
ببخشید سامانی این پست رو چند روز قبل می خواستم بنویسم اما فرصت نشد.
اما امروز که اولین روز سال ١٣٩١ برات می نویسم.
چند روز قبل با هم رفتیم که خرید کنیم .
اما چه خریدی .
شما که اصلا اجازه نمی دین وارد هیچ مغازه ای شویم.
فقط می گی :بلیم بلیم.(بریم)
فرصت وایسادن که نمی دی .
ولی جالب تر این بود که هر جا که صدای آهنگ شادی می اومد وایمیسادی و شروع
می کردی به رقصیدن .
فقط بابا ساسان تونست که دو تا شلوار برات بخره .
اون هم می رفت انتخاب می کرد و بعد بدو بدو دنبالت که ببینه اندازه ی شماس یا نه؟
که متاسفانه وقتی که به خونه رسیدیم دیدیم که یکی شون کوتاهه.
همین طور که تو خیابون راه می رفتی در راه رسیدی به یه آقا خرگوشه .
که داشت دنبال یه موشی مثل سامان می گشت .
آقا خرگوشه بغلت کرد چنان آروم شده بودی که نگو و نپرس .
خلاصه به زور از بغلش اومدی پایین .
البته این رو هم بگم که از دیدنش اصلا نترسیدی.
این هم یکی از اون عکس هایه که با هاش انداختی.