ماجرای شیر خشک خوردن سامانی
ماجرای شیر خشک خوردن سامانی
سامان من، امید وارم با خواندن این نوشته مرا زیاد سرزنش نکنی .چون خودم به اندازه کافی خودمو سرزنش کردم و زجر کشیدم.
عزیزم ،مامانی فدات بشه،چه ظلمی در حقت کردم فقط همین رو می دونم که خواستم بهت لطف کنم اما چه لطفی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
تقریبا چهارده روزت بود که هنوز نافت نیفتاده بود ولی من و بابا مطمئن بودیم که بالاخره می افته نا گفته نمونه هنوز ،زردی تو بدنت بود .مادری گفت:که ممکنه خطر داشته باشه که هنوز نافش نیفتاده اونو باید به دکتر نشون بدین .بابا اول نا راضی بود ولی اونم ترسیده بود که مبادا چیزی بشه خلاصه تورو حاضر کردیم که به مطب نحس آقای دکتر ببریم .
دکتر تا تو رو دید گفت که بدنش زرده و براش خطر داره باید تا چهل وهشت ساعت شیر مادر نخوره و شیر خشک بخوره منم که اینو شنیدم انگار که دنیا رو رو سرم ریختی .نافشم گفت:که چیزی نیست تا پانزده روز طبیعیه ومی افته .
اون موقع من اطلاعی نداشتم .ولی چند مقاله رو که مطالعه کردم نوشته بود که احتیاجی به شیر خشک خوردن نیست به علاوه کار اشتباهی هم هست .
شیر خشک رو هم تهیه کردیم مادری چنان با لذت بهت می داد ومنم از دیدن این صحنه غمگین .تا چهل و هشت ساعت برای من چهل وهشت سال بود که با هم ارتباط نداشتیم با قیمانده ی شیر رو خواستم دور بریزم بابا گفت تو که شیرت کمه بذار اینم که مونده بهت بدیم چند روز خوردی ماهم تعجب می کردیم می گفتیم چه پسر خوبی هم شیشه می خوره هم شیر مادر .
تا جایی که چنان به شیشه عادت کردی که بدون خوردن شیر خشک نمی خوابیدی.
روزها به همین ترتیب گذشت تا این که تو دو ماهت شد منم مجبور بودم که به زور بهت شیر بدم .وقتی می خواستم شیرت بدم اصلا حاضر نبودی توی بغلم وایسی چه برسه به این که شیر منم بخوری .
عزیزم ساعت ها بود که بدون شیرمی خوابیدی می گفتم شاید شیر بخوری اما فایده ای نداشت فقط گریه می کردی.
بعضی مواقع می خوردی .البته شن کلیه و زردی بیشتر مسبب این امر بودند .
دکترت می گفت :باید شیر زیاد بخوره تا بلکه شن هاش دفع بشه منم از ترس این که مبادا شن هات زیاد بشه می گفتم بذار بهش شیر خشک بدیم .
چه روز هایی که بابا تو رو در آغوشم می گذاشت و مجبورت می کرد که به زور شیر بخوری.اما فایده ای نداشت .چنان گریه ای می کردی که خودم ،دلم به حالت می سوخت .عزیزم می دونم که اینم یه جور دوستی خاله خرسس.
روزها به همین ترتیب می گذشت اطرافیان مرا تشویق می کردن که شیر خودم را برایت بدوشم و بهت بدم . آخه کی تا الان تغذیه با شیر مادر به این روش رو دیده .
به همین ترتیب شیرم را می دوشیدم تا روزی برسه و تو دوباره سینه ی خودم رو بگیری .
ناگفته نماند که شب ها در خواب می گرفتی البته باید در کمین می نشستم تا تکون می خوردی بهت شیر بدم و اگه یه موقع چشمای نازت رو باز می کردی و می دیدی که منم از خوردن شیر خودداری می کردی و کلی گریه می کردی .
شیر دوشیدن همچنان ادامه داشت تا جایی که دیگه از سینه گذاشتن در دهانت غافل شدم .وقتی به خودم اومدم دیدم که خیلی دیر شده.
حدودا تا شیش ماه برات شیر دوشیدم تا کمی از شیر مادر بهره ای ببری وتا شاید بزرگ شوی ودوباره به آغوشم برگردی .اما فایده ای نداشت و تقدیر این بود که شیر منو نخوری .
خواستم ادامه بدهم ولی با خودم فکر کردم که زیانش شاید برای من بیشتر باشد .
گلم شیر خشک خوردن این قدر مکافات داره .یه وقت کم می اومد ودوباره می خواستی .وقتی شیرت تموم می شد کلی گریه می کردی تا می رفتم برات بیارم دیگه لب نمی زدی و تو ذوقت می خورد .
یا زیاد بود که مجبور بودم اونو دور بریزم .شب ها بعضی وقت ها دیر بهت می رسید کلی گریه سر می دادی.
وقتی که کوچولو بودی نه خواب داشتی نه خوراک فقط کارت شده بود گریه کردن .
هیچ اون روزی رو که از ساعت پنج عصرتا چهار صبح گریه کردی یادم نمی ره .اون موقع متوجه نشدیم که شن کلیه داری هر کاری می کردیم آروم نمی شدی .
ساعت دو وسه شب بود گفتیم با ماشین ببریمت یه کم بگردی شاید آروم بشی .اما فایده ای نداشت نزدیک بود که تصادف کنیم.
الان طوری شده که اون قوطی شیر خشک لعنتی تبدیل به قوطی های زیادی شد .
نازنینم تو چه قدر از مطب دکتر بدت می اومد آخه هر چی تورو دکتر می بردم حسابی مطب دکتر رو رو سرت می ذاشتی واینم نتیجه ی به اجبار دکتر بردن توبود.(البته بابایی با زیاد دکتر رفتن مخالفه ولی کو گوش شنوا)
امید وارم از این به بعد بتوانم مادری شایسته برایت باشم.