سامانی بالاخره می خواد راه بره
سامانی بالاخره می خواد راه بره
سامان عزیزم چند وقتی است که می خوای را ه بری . البته یک ماهی است که شروع به تمرین کردی و اولا فقط چند قدم میرفتی و ما اونو جز راه رفتنت به حساب نیاوردیم
امروز ٢٧/٣/١٣٨٩بالاخره تصمیم گرفتی که راه بری . بدون کمک و همراه با دور زدن
گلم قدم هاتو چقد ناز بر می داشتی .
امروز با بابا کلی ماشین بازی کردین .چقدم از بازی لذت بردی.
بااون پاهای نازت افتاده بودی دنبال ماشین ومثل جوجه اردک راه می رفتی یه وقتایی هم می افتادی
و گریه می کردی و حوصله نداشتی راه بری.
سامان جونم ولی هنوز بلد نیستی که بدون کمک ،خودت از زمین بلند شی و راه بری .
البته دور زدن رو هم بلد بودی خدا رو شکر که امروز می بینم توانایی راه رفتن رو پیدا کردی .
امید واروم تا این یک هفته که مونده چهارده ماهت تموم بشه دیگه کامل بتونی راه بری .
سامان من چند روزیه که با پدری و مادری می ریم پیاده روی .اولش خوشت میاد ولی بعدا
بی حوصله می شی .وقتی هم بر می گردیم خسته می شی و خوابت میاد.البته تا صبح شصت بار بلند
می شی .منم صبح که از خواب بیدار می شم انگار که کوه کندم.
آخه موقع خوابت می ریم بیرون .
امروزم خودت حسابی پیاده روی کردی .
وقت برگشتن خسته شدی و بغل مادری خوابت برد .
ولی همچنان از غذا خوردن فراری .