سامانی من امروز دوست نداشت راه بره.
سامانی من امروز دوست نداشت راه بره
سامان عزیزم :
امروز که داشتم بهت صبحونه می دادم هیچ رغبتی به خوردن نداشتی .
برات نیمرو در ست کرده بودم یکی دو لقمه به زور بهت دادم خواستم لقمه ی سوم رو بدم که دهنت رو
بستی .
دیگه واقعا از دست غذا نخوردنت کلافه شدم .
تا کی می خوای به این وضعیت ادامه بدی .
منم که دیگه رغبت نمی کنم برات چیزی در ست کنم .
امروز هم........