خواب سامانی
خواب سامانی
سامانی می خوام از خوابیدنت برات بنویسم .
وقتی که تازه اومده بودی دنیا همه می گفتن چه پسر آرومی .(عمه ها ومادری)البته آروم بودی آخه عزیزم تو چهار هفته ای زود به دنیا اومدی .وهنوز فکر می کردی تو دل مامانی .مک زدنت به قدری ملایم و ظریف بود که اصلا کسی متوجه نمی شد که شیر می خوری.
روزها به همین خوبی می گذشت .گل پسرم کسی صدای گریه ی تو رو نمی شنید .
تقریبا یک ماه و نیم داشتی که ختنه شدی .وقتی بردنت اتاق عمل به قدری جیغ کشیدی که دیگه نفست بالا نمی اومد.منم پشت در با گریه هات گریه می کردم خیلی صحنه ی وحشتناکی بود .
قبل از اون بابا می گفت باید همیشه به سامانی برسی و نذاری جیکش در بیاد و گریه کنه .
قند عسل از اون وقت بود که تارهای صوتیت به حد کافی رشد کردن و چنان گریه هایی سر می دادی که همه ی همسایه صداتو می شنیدن و می گفتن دیشب تا ساعت چند گریه کردی.
یادم رفت که اینم بگم .یک شب که خواب بودی از خواب بیدار شدی به حدی گریه کردی که اصلا آروم نمی شدی .
دلم به حالت سوخت .از روش خواب پسر عمه آرمین استفاده کردم .وای چه بلایی به سر خودمو وخودتو بابا آوردم.
گذاشتیمت توی پتوی کوچیکی تو رو تاب دادیم با دو تا تاب خوردن آروم شدی و خوابیدی .
به بابا گفتم :این که با این دوتا تاب خوردن خوابید چرا زودتر این کارو نکردیم.
چشمتون روز بد نبینه .چنان برنامه خوابی برات تهیه کردم که نگو و نپرس.
روز اول با دو تا تاب خوابیدی .
روز دوم با سه تا تاب خوابیدی .
روز سوم با چهار تا تاب خوابیدی .روز پنجم با......
روز های بعد با یک ساعت تاب خوردن هم نمی خوابیدی .تازه بعد از یک ساعت تاب خوردن داشتی خمیازه می کشیدی که بخوابی یا نه .بعد از این که می خوابیدی ،وقتی تو رو زمین می ذاشتیم هنوز چهار قدم نرفته بودیم که باید بر می گشتیم چون تو فورا از خواب بیدار می شدی.
عجب روزگاری داشتیم .
از خواب شبت برات بگم .
وقتی بلند می شدی شیر بخوری .دیگه خوابیدن در کار نبود .
بابای بیچاره خسته و کوفته باید شبی دو سه بار می اومد و تاب می داد تا تو بخوابی.
تاب زدن همچنان ادامه داشت به کلی کلافه شده بودیم هر کاری می کردیم روز گار سپری نمی شد برای ما به خیلی کند می گذشت .
شاپرکم سامانی ،به جان تو قسم آرزو به دل مانده بودم که نیم ساعتی توی اون گرمای تابستون زیر کولر بخوابم .
پا و کمر برامون نمونده بود تموم زندگی ما شده بود خوابوندن تو .
یه شب که دو نفری مشغول تاب زدنت بودیم به قدری خسته بودم و خوابم می اومد،که به همون حالت ایستاده که تو رو تاب می دادیم خوابم برد و پتو از دستم در رفت و نزدیک بود که خدایی نا کرده بلایی به سرت بیاد .
تاب تاب عباسی همچنان ادامه داشت تا تقریبااواخر سه ماهگی .
بالاخره بابا جون زد به سیم آخر و گفت :من دیگه بریدم .با یدهر کاری کردیم یه جور دیگه اونو بخوابونیم .
یکی دوروز بابا نذاشت که تو رو توی پتو بذاریم (البته اون موقع تابستون بود و بابا هم تعطیل.ومی گفت شاید تو خودت تنها بودی و کسی خونه نبود چطوری می خوای اونو بخوابونی )
خدا بابا رو خیر بده .با هر مکافاتی بود تو رو عادت دادیم که روی پا بخوابی .
سامانی مامان ،من تا سه ماه فقط تو خونه بودم و جرات نمی کردم جایی برم .
یه چند روزی رفتیم خونه ی بابا بزرگ همه بسیج شده بودند که تو رو تاب بدن .چه بلایی به سرم آوردی .
از اون به بعد تصمیم گرفتم تا یک سالت نشه هیچ جایی نرم .البته اینطور هم شد .
دو بار رفتیم خونه ی بابا بزرگ اونم در حد یکی دو ساعت.
اینم فراموش کردم که بگم وقتی که می خوابیدی همیشه چشمات نیمه بازبود تا از کنارت رد می شدیم ، یا با کوچیک ترین صدا از خواب بیدار می شدی.
من و بابا که نه خواب داشتیم نه خوراک.
یه مدتی خوب بود رو پا می خوابیدی .ولی بعد از اون هر موقع خوابت می اومدو رو پا که می ذاشتمت خودتو بر عکس می کردی و پا به فرار می ذاشتی .
تا قبل از یک سالگی شب ها ساعت دو و سه شب می خوابیدی .
عادت هم داشتی که ساعت ٩ شب یه چرت نیم ساعتی بزنی و بیدار می شدی ودیگه نمی خوابیدی .
چون بعضی مواقع که من خونه نبودم و تو پیش مادری می رفتی مادری هم یه تاب هوایی برات درست کرده بود و تو رو توش می خوابوند .وقتی هم تو رو به خونه می آوردم دیگه به هیچ وجه رو پا نمی خوابیدی..
بابا هم یه روز که برگشت چند متر طناب خریده بود که برات تاب درست کنه ،تاب هم درست کرد ، یه چند روز توش خوابیدی ولی بعد از چند روز به عنوان بازی کردن از اون استفاده می کردی و تا تو رو توش می ذاشتیم فورا بر عکس می شدی .یه با ر هم نزدیک بود که از تاب بیفتی پایین .
تاب هم دیگه جایی برای خوابیدنت نبود چون کار خطر ناک زیادی انجام می دادی .
بساط تاب رو هم جمع کردیم .
دو باره به همون خوابوندن رو پا ادامه دادیم با مکافات می خوابیدی ما خسته می شدیم ولی اثری از خواب تو چشای ناز ت نبود .چندین بار فرار می کردی تا بالاخره بعد از شیش هفت ساعت نخوابیدن با کلی دوز و کلک تو رو می خوابوندیم.
بعضی مواقع می گفتیم که بذار خسته بشه بعد اونو بخوابونیم .اما وقتی خسته می شدی کلافه می شدی دیگه خواب از سرت می پرید و نمی خوابیدی .
تصمیم گرفتم هر ساعتی از شبانه روز که خوابت بیاد تو رو بخوابونم.آخه بعضی وقتا ساعت شیش عصر می خوابیدی و ساعت یک نصف شب بیدار می شدی منم مجبور بودم تا ساعت سه و چهار صبح بالاجبار با تو باز ی کنم.
الان که سیزده ماه ونیم سن داری و تو روز کمتر می خوابی کمی از دست خوابوندنت راحت شدیم (خدا را صد هزار بار شکر به خاطر این نعمت)
قبلا که می خوابیدی بعد از نیم ساعت بیدار می شدی و چنان گریه ای سر می دادی که نگو ونپرس .
امید وارم از این به بعد که بزرگ می شی دیگه خودت سر بزاری رو متکا و خودت بخوابی و از دست این عادت های بد خلاص بشی به امید اون روز .(یعنی می شه)