سامانی بالاخره خودش بلند شد.
سامانی بالاخره خودش بلند شد.
عزیزم
امروز با هستی رفتیم خونه ی مامان بزرگ بابا اونجا بهت خوش گذشت اماخوابت کامل نبود و یه
فصل گریه کردی .
بعد از پنج شش ساعت دیگه حوصلت سر رفت بابا اومد دنبالمون و برگشتیم خونه .
توی ماشین هم کلی ذوق کردی .
به در خونه که رسیدیم و پیاده شدیم خورد تو ذوقت و کلی گریه کردی که من خونه نمیام .
این روز ها که بابا امتحان داره و اصلا فرصت نمی کنه تور و بیرون ببره .
تو باید همیشه تو خونه بمونی.
بعضی مواقع هم به زور خودت می ری دده(بیرون )
وقتی که برگشتیم تو خونه چند قدمی بر داشتی و افتادی .
متوجه شدم که دستای خپلت رو گذا شتی رو زمین و بلند شدی .
سامانی من، خدا رو شکر که امروز خودت می تونی راه بری.
بعد از اون هم خوابت می اومد و همش بهونه می گرفتی .
یه چند لحظه سپردمت دست بابا.
دیدم از زیر رفتی و کیس رو خاموش کردی بابا هم از دستت عصبانی شدو با هم در گیر شدین .
این جاهم یه فصل دیگه گریه کردی .